عشق مامان و بابا،رهام عشق مامان و بابا،رهام ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
روشا کوچولوی ماروشا کوچولوی ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

رهام هستي مامان وبابا

اییییییییییییییی خدااااااااااااااااااااااااا

عزیز مونا سلام دیروز عصر که از خواب بیدار شدی مامیتو باز کردم  چشمت روز بد نبینه باسنت کلاً سوخته بود خونه مامانم بودم همین طوری اشکام سرازیر شد الانم که دارم می نویسم اشکام اجازه نمیده برات بنویسم خیلی اعصابم بهم ریخته، نمی تونستی راه بری سریع زنگ زدم به آقا مهرداد و جریان و واسش تعریف کردم گفتم تو رو خدا برام پمپرز پیدا کنید اونم گفت هست ولی برامون نمی فرستن میگن روز به روز گرونتر میشه گفتم هر چقد که میشه اصلاً مهم نیست فقط همون مارک و واسم بیارید. شما هم همش دلت می خواست دراز بکشی و با التماس می گفتی مونا جون فوتش کن الهی من پیش مرگت بشم آخه تو چرا اینقد حساسی  .امیدوارم هر چه زودتر بتونی جیش کردنت...
27 مهر 1391

بابا احتیاج دارم

سلام جیگر طلا عزیزم دیشب خونۀ آقا جون بودیم بغل بابایی بودی حاجی گفت بیا بهت پول بدم بابایی گفت بگو احتیاج ندارم شما هم سریع با یه لحنی گفتی بابا احتیاج دارم مرجان سر نماز غش کرد از خنده گفتی بابا میخوام نوشمک بخرم. دیروز با خاله پریوش رفتیم برات خرید کردیم .دست خاله جونات درد نکنه برات یه کلاه خیلی خوشگل خریدن خودم می خواستم برات بگیرم که دیدم خیلی گرونه بی خیال شدم جفت خاله هات گفتن ما براش میخریم مرسی خواهری مهربونم.  رفتم برات پمپرز بخرم گیر نیاوردم به جاش آقای فروشنده مارکcanbabaرو معرفی کرد و یه بسته خریدم تقریباً هم قیمت پمپرز بود گفت اگه خوب نبود بازم کردی پس برمیدارمش .امیدوارم خوب باشه هفته دیگه هم پمپرز ب...
27 مهر 1391

ملاقات با دختر بندری جیگر

سلام عزیزمامان 19/07/1391 رهام جونم امروز عصر با نسیم جون مامان ملودی دوست خوبم که ساکن بوشهرهستن قرار ملاقات داشتیم  نسیم جون قابل ندونستن تشریف نیاوردن منزل ما، منو شما رفتیم خونه مادر بزرگ نسیم جون خیلی خوب بود از نزدیک ملودی رو دیدیم خوش گذشت.یه هدیه هم برا ملودی جون خریدیم،نسیم جونم زحمت افتاده بودن واسه شما کادو خریده بودن ،دستشون درد نکنه به مامان پوری حسابی زحمت دادیم خلاصه اینکه روز خوبی بود.عصر موقع برگشتن بابایی و مامان زهرا اومدن دنبالمون مامان زهرا اومده بود باهمدیگه بریم واست کادوی روز کودک بخره رفتیم از نمایندگی تاپ لاین واست یه لباس راحتی خریدیم دستشون درد نکنه.         &nbs...
24 مهر 1391

نوزدهمین جشنواره بین المللی کودک و نوجوان مهر1391

                                  سلام هستی من 16/07/1391 رهام جون عصر با همدیگه رفتیم جشنواره خیلی خوشت اومده بود و مدام در حال دست زدن و جیغ زدن بودی عزیزدلم مهدیار جون آوا و آیدا هم بودن تا 9شب اونجا بودیم. این روزا همش میگی دیروز میگی بریم بیرون میگم کی بریم میگی دیروز به سیب زمینی میگی سیب نینی تا یه چیزی می خوای بهت نمیدم میگی خدایا چیکار کنم .منم هم دلم می سوزه هم اینکه نمی خوام بد عادت شی می مونم چیکار کنم عزیزدلم فدای مهربونیات که هر چیزی بر...
19 مهر 1391

روز کودک

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم وای مــــردم! روزِ ناز کودک است روز سرمســـــتی و ساز کودک است کودک است آییــــنه ی دل را صفا کودک است محصـــولی از عشق ووفا روز کودک مبارک دوستای مجازی گلم روز کودک و به فسقلی های عزیزتون تبریک میگم. رهام جون دیروز 16/7/91بردمت نوزدهمین جشنواره بین المللی تئاتر کودک و نوجوان  عکساشو برات میزارم دلبندم. ...
18 مهر 1391

27ماهگی شیرین زبونم

خوشگل مامان 27ماهه شدی الهی فدات شم که دیگه واسه خودت مرد شدی.یه کادوی کوچولو هم طبق عادت واست خریدم عزیز مامان این روزا چیزایی که تو رو خیلی خوشحال می کنه نگاه کردن سی دی عمو پورنگ فک کنم از من و بابایی هم بیشتر دوسش داری و مدام میگی می خوام برم پیش عمو پورنگ .خونه مامانم که باشیم میگی میخوام با کامپیوتیور خاله جون ننا کنم اینقد میشینی ونگاه می کنی که همون جا خوابت می بره وقتی میخوری زمین یا چیزیت میشه من تکیه کلامم اینه وای مامانت بمیره حالا شما هم عادت شده برات تا میخوری زمین سریع میگی وای مامانت بمیره . تو برنامه عمو پورنگ یه سری بچه ها دارن با قابلمه و ماهی تابه و جارو اینطور چیزا بازی می کنن اینقد گفتی ازاونا میخوام...
16 مهر 1391

اولین شب جدایی7/7/1391

رهام عزیزم خدا رو شکر دیگه از بینیت خون نیومده امیدوارم دیگه هیچ وقت اون صحنه رو نبینم الهی آمین. پنج شنبه شب رفتیم خونه پدر جون اینا شام اونجا بودیم بعد ازشام شما رو گذاشتم پیش مادر جون (مامان زهرا)با عمو حسام و بابایی رفتیم خونمون وسایل اتاق شما رو جابه جا کنیم.به نظر خودم خیلی اتاقت بهتر شد .دیروز که جمعه بود شما و بابایی همراه عمو حسام رفتید اسب سواری منم موندم خونه تموم وسایل شما وسط اتاق بود خیلی سخت بود تموم کشوهاتو کمدتو ویترینت و خالی کردم و دوباره چیدمو گردگیری کردم از صبح تا ساعت 2وقتمو گرفت ولی ارزششو داشت اتاقت مرتب شد.برگشتی گفتم چشاتو ببند بردمت اتاقت چشاتو باز کردی گفتی وااااااااااااای خدای من قر...
8 مهر 1391

چرا اینجوری میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام رهامم عزیزم دیروز ظهر که برگشتم خونه دیدم خیلی سر حال نیستی و همش نق می زنی یه چند روزی میشه که صبحها زود بیدار میشی گفتم حتماً خوابت میاد اینه که بردمت رو تخت و با هم خوابیدیم .فک کنم یک ساعت بعدش بود انگار یکی بهم گفت پاشو صورت رهامو ببین شما پشتت به من بود برگردوندمت  وای نمی دونی با چه صحنه ای روبرو شدم کل صورتت پر خون بود .باز از بینیت خون اومده بود ولی خیلی شدیدتر از دفعات قبل مردم از ترس خون تا چشت رفته بود پیشونیت دستات بازوهای کوچولوت رو تخت خدای من داشتم دیونه می شدم بلندت کردم سریع بردمت دستشویی با صدای بلندم گریه می کردم و خدا رو صدا می زدم خیلی شوک شدم تو دستشویی دیدیم یه جوری انگار داری از هوش میری فقط به خاطر ا...
6 مهر 1391
1